یسنانازنازییسنانازنازی، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

دختر من یسنای من

سلام برمحرم

ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا   بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا     سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش   بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش     سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی   به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدی     سـلام من بــه مـحـرم  بـه کـربـلا و جـلالــش   به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش     سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب   بـه بــی نـهــایــت داغ  دل شـکــستــه زیـنـب     سلام من ب...
30 آبان 1391

نانا کوچولوی نازم پابه عرصه ی ورزش گذاشت

روز اول همین ماه بود که من و یسنا کوچولوبه اتفاق هم رفتیم مهدکودک دو کوچه بالاترمون و ناناخانوم رو تو کلاس ژیمناستیک ثبت نامش کردیم چون از چند ماه پیش این تصمیم رو گرفته بودیم یسنا جونم اطلاعات کامل رو راجع به مهد کودک و مفهوم کلاس وهمکلاسی ومربی وژیمناستیک و حتی بعضی از تمرینات ژیمناستیک و اینارومیفهمید به خاطراین جلسه اول کلاسمون خیلی رضایت بخش بود هم برای من هم برای یسناجونم.وهمچنین همراه با اتفاقات جالب وخنده دار.یکی ازاین ماجراهای خنده دار هم این بودکه یسنا جون تقریباهرده دیقه ای میومد تو اتاقی که مامانای بچه های تو کلاس اونجا بودند و هر کاری که تو کلاس کرده بودند واسه من توضیح میدادو زود میرفت تو کلاس اون هم بدون ...
17 تير 1391

حالایه همبازی داره یسنا

           امروز توراه برگشتن از کتابخونه چشم یسنا گلی افتاد به یه جعبه ی رنگارنگی کنارخیابون دستموگرفت ومنو کشید تا رسیدیم کنار اون جعبه ی رنگارنگ ودیدیم بله جوجوهای کوچولوی رنگی خیلی خیلی دوست داشتنی چند دیقه وایسادیم نگاهشون کردیم واخرش یه دونه که ازهمه زرنگتر بود گرفتیم و اوردیم خونه و تازه شروع شدجیغ و دادو هیجان و ذوق و شوق واسه این مهمون کوچولوی نازما.حالا اگه بگم یسنا خانوم درحین بازی و اب وغذادادن  به این موجود کوچک مظلوم حسودی هم  میکرد و میکنه هیشکی باورش نمیشه واقعا خودم هم خیلی تعجب کردم وقتی گفتم یسنا جون یه لحظه ساکت بمون بذار جوجو بخوابه دیدم یسنا چنان لگدی ز...
17 ارديبهشت 1391
1